دو سه روزی بود محمد و نادر سر به سر شهیناز میذاشتن و هر کاری می کرد ازش ایراد می گرفتن , البته فقط به قصد شوخی و عوض کردن اون روح مرده آکادمی . آخه بیچاره ها واقعا از اون سکوت و جو بی روح خسته شده بودند . هر وقت که بچه ها سر به سر شاهی می ذاشتن اون چیزی نمی گفت و ازشون دور می شد. مثلا یه بار بهش گفتن تو نومینی میشی , یه بار که شاهی براشون چای درست کرد گفتن دخترای مصری بلد نیستن چای درست کنن , تو از کجا یاد گرفتی و ...
تا اینکه اون شب وقتی شهیناز شامش رو روی میز گذاشته بود که بخوره بچه ها بدون اینکه متوجه بشه شکر ریختن تو غذاش , وقتی شهیناز متوجه شد اونا بهش خندیدند ولی دیگه طاقت شاهی تموم شده بود و داد و هوار راه انداخت . اونا هم هر چی سعی می کردن آرومش کنن و بگن که قصد شوخی داشتیم کوتاه نمی اومد و می گفت من مظلوم ترین دختر آکادمی هستم . کی همچین بلاهایی که سر من در می آرین جرات داشتین سر دیا و میرهان و امل و اسما در بیارین؟؟؟ به به خیلی دوستای خوبی بودین برام , هیچوقت خوبیاتونو یادم نمیره و...
بیا بخون
با سلام
اگر میخواهید آدرس وبلاگ خود را رایگان عوض کرده
و با پسوند دات کام مطالب وبلاگ خود را ببینید و به دوستان خود معرفی کنید به سایت
WWW.33IR.Com
بروید و یک نام کوتاه در صفحه اول انتخاب کرده و در صفحه بعد آدرس وبلاگ خود را بدهید و.... از امکانات رایگان ستفاده کنید
ثبت دامنه رایگان داتکام برای اولین بار در ایران
آآآآآآآآآخیییییییییییی...بیچاره شهی!!!
راست میگه...هیشکی جرات نداشت با بقیه بچه ها شوخی کنه!!!